۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بهانه گيري هاي ذهن من

امروز اول مرداد ..
تمركز ندارم وهمش دارم گيج ميزنم ، فكر مي كنم 2و3 ماهي هست كه ذهنم دنيال بهانه مي گرده،اصل مطلب هم از كار شروع ميشه ، كار و كار
7و8 سال پيش كه جدي شروع به كار كردم تكليفم با خودم يكسره بود.مي دونستم به استقلالي كه كار بهم ميده احتياج دارم، استقلال مالي ، و اجتماعي...
حالا بعد اين 7 سال تقريبا چند وقتي كه انگار يك چيزي پر شده و دنبال يك ظرف خالي ديگه مي گرده تا پرش كنه.
اينها بازي ذهنه يا نياز هاي جديد نمي دونم.
2 ماه پيش استعفا دادم و تصميم گرفتم بشينم درس بخونم اما نشد وبرگشتم سر كار،حرف هاي مدير عامل براي برگردوندن من به سر كار ، احتمالا بهانه بود ، حتما من به اندازه كافي مصمم تو تصميمم نبودم.شايد واقعيت اينه كه من دارم برا پول كار مي كنم!!!!!
شرايط رواني شركت شرايط دلپذيري برام نيست، ولي فكر مي كنم كه شركت ما مثل بقيه مملكته ، همه ميگن اوضاع همه جا مثل همه
و من چون حال شروع به كار نوي جاي جديد ندارم ، قبول كردم!!!
بعضي وقت ها به خودم مي گم كاش من هم مثل خيلي از آدم ها مي تونستم روي يك هدف تمركز كنم، روي پول دار شدن،روي دكترا گرفتن ، روي از ايران رفتن....نميدونم.
ولي نمي تونم خودم گول بزنم ، من خوب ميدونم كه ممكنه كنار بدست آوردن خيلي چيزها خيلي چيزها رو از دست بدي.
برا همين حاضر نيستم روي يك چيز پافشاري كنم ، اين كار رو هيچ وقت نكردم.
فكر مي كنم اگه يكروز به خيلي چيزها كه آدم ها آرزوشون برسم و شاديها و آرامش زندگي الانم رو نداشته باشم به چه درد ميخوره
اگه يك روز يك شركت داشته باشم از خودم با يك درآمد خوب، ولي وقتي مي خوام از سر كار برم خونه ديگه خوشحال نباشم چي!!!
اگه زندگي كم دغدغه من و آرش ،گذشتها و مهربونيهاي آرش، دوستهاي خوب ،شادي هاي كوچيك ، مسافرتهاي كم هزينه ،غرغرهاي خنده دار،كشف هاي جديد تو آشپزي،كلينيك قشنك خانم دكتر ، اذيت هاي بچه ها،هر روز كلي كار داشتن ،شب ها از خستگي مردن ،اگه اينها نباشن
اگه همه زدگيم بشه پول دآوردن ،بشه درس خوندن ،بشه از ايران رفتن... من باز هم خوشحال ميرم خونه؟؟؟نمي دونم.....
بالاخره هر چيزي هزينه اي دارة
ذهنم دنبا ل بهانه مي گرده كه گير بده ، گاهي احساس بي عرضه گي مي كنم كه نمي تونم تصميم بگيرم و واقعيت اينه كه همه چي وجود داره ، و من راحت نمي تونم از خيلي چيزها صرفنظر كنم
اميدوارم بتونم ذهنم منسجم كنم...
اميدوارم...

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

اين روزها ،روزهاي آخر سال

سال 86 داره روزهاي آخرش را طي مي كنه ، روزهاي شلوغ تر از هميشه پر از همه چي ...
ديشب در اوج خستگي رفتم سراغ سهراب به اميد كه نفسي تازه كنم ، سالهاست كه خوندن نوشته هاي سهراب
برام لحظاتي خلق مي كنه بي توصيف و ناب، هميشه از زندگي كه دور ميشم ميرم سراغ سهراب ، اون خوب مي تونه
خيلي چيزها را به ياد آدم بياره، خوب مي تونه تو رو به زندگي برگردونه ،و من واقعا سهراب رو دوست دارم...
از بدشانسي ديشب كتابي را از بين كتاب ها كشيدم بيرون، كه نوشته خواهر سهراب بود ،
به جز حرف هايي كه از سهراب نقل قول شده بود بقيه نوشته ها نه تنها قابليت خونده شدن نداشت كه دلم مي خواست
.....
كاريش نميشه كرد، اگر چه زنهاي بزرگي وجود داشتند ولي متاسفانه ما زن ها ....اون هم در اين مملكت...
جملات تكراري ميشن..ولي من زماني به مادرهامون ايراد مي گرفتم كه چرا هميشه تو آشپزخانه اييد، چرا به خودتان فكر نمي كنيد،
ولي خداي من...
خدا پدر آونها را بيامرزه ... زنهاي حالا هيچي نيستن...هيچ كار نميككند...هيچ كار..
نميشه عموميت داد ، درسته ولي تو فضاي مسموم اين مملكت گاهي واقعا حال آدم گرفته مي شه ..
يكم فاصله كه مي گيري و نگاه مي كنه ميبيني هويت ما زنهاي ايراني شده حرف هاي گنده تر از دهنمون زدن و ادعاي بيجا
، روشنفكري هاي بي ريشه ، پاي آينه نشتن و مثل احمق ها ساعت ها آرايش كردن و مهموني رفتي و نگران نبودن براي هيچ چيز حتي خودمان....
انگار همه دنيا بايد بسيج شن كه ما بتونيم هر كاري كه حال مي كنيم بكنيم و ...
حواسمون نيست ،ما خيلي كارها مي تونيم بكنيم ، ...
بگذريم ، خودم از اين حرفها خوشم نمي آيد ولي نوشته هاي خواهر سهراب سپهري من را ياد ما زن هاي ايراني انداخت...
مي خواستم از سهراب بنويسم اما انگار اين دغدغه نگذاشت...بگذارم به حساب بد خلقي هاي سال 86
ي نويسم از سهراب عزيز ، در آينده...

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

بهار

سلام بر بهار
ديگه بوي بهار همه جا رو پركرده،زمستان امسال واقعا زمستان بود ولي من بيشتر از هر سالي زمستان امسال رو دوست داشتم ،با وجود فشار و استرسي كه توي كار داره بهم وارد ميشه و انگار نه انگار كه آخر ساله ، وقتي از پنجره بيرون رو نگاه ميكنم و باغ شركت رو نگاه مي كنم و مي بينم همه رنگ ها و بو ها عوض شدن واقعا خوشحال مي شم.
حالا ديگه بيشتر از هميشه فكر مي كنم به فصل ها نزديكترم و ميدونم حجم زيادي رو از اين درك مديون دكترم.
از وقتي از هند اومدم تقريبا نرسيدم سرم رو بخارونم ، دلم مي خواست از هند بنوسيم كه هنوز نشده.
اين هم از روزهاي آخر سال....